شکلات 99%



۷۰ ساله به نظر می‌رسید‌ و داشت ”کودک‌شو  تماشا می‌کرد. خیلی هم تماشا نمی‌کرد البته. برگشته بود این طرف: چرا اومدی این وسط کتاب می‌خونی؟ این چه قرصیه می‌خوری جوون؟! دستت چی شده؟ حس کردم هر لحظه ممکن است یک ”چه غلطی کردیم. از دهنم دربیاید، یادم افتاد چقدر همیشه دلم دهن به دهن شدن با پیرمردها و پیرزن‌ها را می‌خواسته. که مثلا جواب بدهم: می‌خواهم ادای ابن سینا را درآورم که در چارسوق بازار، غرق در شرح فارابی بر مابعدالطبیعه‌ی ارسطو شده بود و نفهمید مأموران سلطان محمود، همانجا دارند وعده‌ی زر و سیم غزنوی به یابنده‌اش را جار می‌زنند. بعد بگویم: البته درست‌تر است بگویم ادای امین تارخ را‌‌. و بله، یک زمانی به صداو سیما هم امیدی بوده و بعد از فردوسی‌پور می‌خواهم که اصلا برق جام‌جم برود. و همین فرمان را ادامه دهم تا حوصله‌اش سر برود و به این نتیجه برسد که همان کودک‌شو به تقوا نزدیک‌تر است.

چقدر دلم خیلی چیزها می‌خواسته که در این لحظه همه برایم بی‌معنی‌اند؛ تمام لذت‌ها، اشتیاق‌ها،.

وجدانا آدم افسرده‌ای نیستم، از این فکرهای قبیح نکنید. فقط این اواخر بیش از پیش به نزدیک شدن مرگ فکر می‌کنم، بیش از پیش از آینده می‌ترسم، بیش از پیش از خودم نا امید شده ام؛ اینکه تمام جهان با سازه‌هایی بی‌هویت محاصره‌ام کرده، با چارچوب‌های وحشی به سمتم هجوم می‌آورد برای بلعیدن. اینکه به زندگی آدم‌ها همان‌قدر می‌شود، هر معنایی را نسبت داد، که به تیرآهن و بتن و آجر، روح را!

[چرا حتی در این لحظه هم از صراحت می‌گریزم؟]

می‌ترسم بتن و آجر شوم و تنها راه بیرون کشیدن رخت خویش از این ورطه، مرگ باشد. اما چه مرگی، وقتی ”آنگونه که زیسته‌ای، خواهی مرد؟

دوست دارم در جایی خارج ‌از محدوده‌ی هر شهری بمیرم؛ مرگ بدون قبر‌.

در بیابان مردن و زیر آفتاب پوسیدن و چاشت   حیوانات شدن را به قبر ترجیح می‌دهم، و به سنگ قبر و نوشته‌های [اغلب] مزخرف روش؛ به عنوان آخرین کرمی که دنیا به آدم می‌ریزد. 


* .نفسٍ لا تشبع

+سه روز پیش این پست را با کمی خزعبل بیشتر نوشتم، نمی‌دانم چرا منتشر نکردم.

دو روز پیش خیز گرفتم وبلاگم را پاک کنم، به عنوان فکر قبل خواب رهاش کردم.

یک روز پیش نزدیک بود از برق گرفتگی بمیرم، نمی‌دانم چرا


++امروز اگر این متن را می‌نوشتم. قطعا در یک ”آه خلاصه می‌شد.



از صبح که بیدار شدم، می‌خواستم از رنج ناتمام انسان بنویسم و. .

 اما چند لحظه بعد از غروب، از اینجا سردرآورده بودم.  پدر گفت دیشب رفته. کلید پکیج را هم زده چون نمی‌دانسته ما می‌آییم.

و من می‌توانم از روی نشانه‌ها و خاطرات بچگی‌هام آن‌طور که دوست دارم بسازمش. شخصیتش همه جا پیدا بود؛ حالت اتو کشیده‌ی توی هال. قندان از مادربزرگ به ارث برده با گل‌های قرمز اصیلش که دقیقا و سانتی‌مترتاً وسط میز گذاشته. تابلوی ”ولایة علی بن ابی طالب حصنی. با خط سبز. سبز دلربا. برگ‌ زردآلوهای توی شیشه و شکلات ۸۴٪ توی یخچال. قهوه‌جوش‌ها را هم از توی کابینت پیدا کردم، صرفا جهت یک نفس عمیق!

نگاه‌های آیة الله قاضی، علامه‌طباطبایی و نفر سومی که نمی‌شناختم، روی دیوار اتاق

و سجاده‌ی سفید که یک گوشه‌اش پهن شده. [خود شیرینی: پدر باهاش نماز خواند، محض آزار بگو راضی نبودی برود سرکار و در پی جبران برآید،یکم بخندیم. تو را زیادی جدی می‌گیرد] کتاب‌های مرتب روی میز چیده شده که جلد هیچ‌کدام پیدا نبود جز سه تا: قرآن، شرح فصوص‌الحکم، کتاب مقدس.

در کمد دیواری را باز کردند، یک‌پوستر ۲۲ بهمنی دیدم. قطعا توطئه و تهاجم فرهنگی است!

باری. اردیبهشتی‌ها، نبودنشان و اثرات وجودشان، بهتر از بودنشان و نمای نزدیکِ خودشیفته و من از هیچ‌کس الگو نمی‌گیرم‌های مرتفعشان است[اعتراف]

که مثل همین چند سال پیش برایش از خراب‌کاری‌هایم و اعتماد کردنم، آسیب پذیر بودنم، ضعف‌های عمیقم، و حسرت‌های ابدی‌ام بگویم و او برخلاف همه‌ی آدم بزرگ‌ها. 

یک عالمه حرف‌های به دردبخور بزند و‌ با یک نگاه  نیمه‌گره خورده و ”مواظب خودت باشِ جدی مهر کند.


تقصیر خودت شد که ۳۶۵ روز است باهات حرف نزده‌ام،. اما فردا قبل از رفتن -مصرعی  تحریف کرده‌ام- روی میزت خواهم گذاشت:

عطرت همه جا هست. مبادا که تو را!


+از دست‌هاش گفته بودم: قبلا


حالا می‌فهمم وقتی برمی‌گشت،  می‌گفت اینجا احساس تو وطنم بودن نمی‌کنم، دقیقا چی می‌گفت.

فکرشم نمی‌کردم یه روز برگردم و هرچی با خودم فکر کنم‌ ببینم؛ نه. این اون شهری نیست که دوست می‌داشتم.

وطن آدم اون‌جاییه که چیزایی که دوست داره هستن، و کسایی که دوست داره رو توش دیده.

هرچقدر تو ۲۲ سال اخیر! به آدمایی که دوست داشتم پیدا کنم، برنخوردم. تو این یک سال جبران کرد. و هر روز بیشتر مجاب میشم که شاید دیر. ولی بالاخره در مکان درست قرار گرفتم. جایی که هر عجیب بودنی ممکنه و راحت می‌تونی خودت باشی. جایی که هرزگاهی فیروزه‌ای گنبدی تو چشمت بزنه و الارم بده؛ حواست هست؟! جایی هستی که همیشه دوست داشتی باشی!

و اتفاقا برعکس همیشه. دقیقا همون چیزیه که تصور می‌کردی!

وگرنه کِی اینجور بودی که بیشتر از دوهفته تو یه شهر بمونی و ملول نشی؟

یا حتی اصلا اینجور بودی که وقتی داری به نگاه متعجب و ”وای انگار روزمون خراب شدِ  بچه‌ها تو چارباغ می‌گی: ببینید فقط تا قبل از عید اعتبار دارن. مال ماست، ولی ما داریم می‌ریم! انگار تازه صدای خودتو بشنوی که؛ عه دارم می‌رم! درحالی که هنوز لبخند زدی، یهو تو دلت بگیره که: ”اه. عید فقط تعطیل بودنش شادروانم می‌کرد که اونم دیگه معلوم نیست چی می‌گه این وسط!

-کدوم سینما؟•_•

+چی؟.‌‌آها هرجا(:

-چقدر میشه؟•_•

+دوساعته دارم چی می‌گم؟ ((:



+عنوان؛ ناصر خسرو می‌گفت: شهریست بر هامون نهاده.


+با اینکه خودمم شدیدا علاقه‌مند به اپلای و این صوبتام. ولی به نظرم وجدانا بیاید دیگه تو حرفامون شورشو در نیاریم.

هنوز خیلی لذت‌ها واسه از دست دادن هست!


مثلا یارو دست کم ۶۳ای باشد، یا ۶۳ای به نظر برسد، و یک ترم از نگاه‌های سنگین و‌مبتذلش فرار کرده باشی، بعد نمی‌دانم چه فکر محترمانه‌ای در مورد تو‌ کند که جلوی راهت را بگیرد و با ادبیات لمپنی از تو بخواهد بقیه‌ی عمرت را باهاش. به قبر بدهی. و گویا انتظار  داشته بعد از برون تراویدن افاضاتش، شما را شرحه شرحه جلوی کفشش ببیند. چه می‌کنیم؟ هیچ!متواری می‌شویم و تا یک هفته موقع غذا عق میزنیم مثل چی شده‌ها. تا یک ماه دوستان غیرتی‌تر از برگ درختمان، بدبخت را چپ چپ نگاه می‌کنند که چه در خودت دیدی؟!

اگر بخواهم مثل بعضی‌ها که فتیش‌های عجیب و غیر قابل درکشان را با افتخار به عموم دخترها نسبت می‌دهند نکنم، باید بگویم: دختری که من باشم را فقط با ”صداقت می‌شود مخ زد. و با سکوت، و‌ نگفتن، و به زبان نیاوردن!

کسی که احساسش را زود -یا اصلا دیر- به واژگانِ صریح تبدیل کند، در چشمانم نه تنها جذاب، قابل باور، و مخ زننده نیست، بلکه خیلی هم لجن است.

مثل چاه.

آب هرچه در عمق‌تر باشد، به دلو کشیدنش سخت‌تر و طولانی‌تر است!


عنوان؛ چیزی نیست.

جز دهان‌دوزنده‌ترین، باورپذیرترین و‌ دلنشین‌ترینی که در تمام زندگی‌ام از کسی شنیده‌ام.

+و از قضا. سیاچار(۳۴) هرگز نیامد!


گاهی فکر. نمی‌کنم. مطمئنم. اینستاگرام با همه‌ی چیپ بودن و مزخرف بودن، چرت بودن، چندش بودن و مبتذل. بله مبتذل بودنش جای خوبیست. یک جاییست به هرحال. که آدم می‌تواند ابتذالِ ناگهان از ناکجای غیر قابل حدس پیدا شده‌اش را در آن تخلیه کند. (مثل آشغالی که بین بقیه‌ی آشغال‌ها پرت می‌شود.) تا درون آدم، تو در تو نشود، پیچ  و تاب نخورد، پیچیده نشود، متراکم نشود. و نشت نکند در وبلاگش!

”ابتذال هم اصلا چیز خوبیست جناب! دردناک است، زجر آور است. خودِ مریض بیشتر از بقیه عذاب می‌کشد همیشه. و همیشه غواص‌ها بیشتر از بقیه غرق می‌شوند! یک جایی نوشته بود غرق شدن انقدر سخت است که مغروق شهید است. و هر غرق‌شده‌ای که عفت پیشه‌کند، آن‌گاه بمیرد، شهید شده است!! [نهاد جمله چیز دیگریست] اهل کتاب نیستی، ولی می‌گویم اصلا یک بار بنشین این منِ اوی امیرخانی را بخوان. وجه شبه در ”سخت بودن است به نظرم. یا در غرق شدن است به نظرَت؟ یا در خفه شدن است؟

اهل کتاب نیستی، ولی یک بار بیا برویم دم در بِت لِحم [که از وانک دوست‌ترش دارم] روشنت کنم! که یا تو بسوزی، یا من شفا بگیرم.

نهاد جمله، نهاد نیست.‌ نهاده شده است.

در قید مکان، و زمانی که آخرین قطره از بستر رود،

بخار می‌شود!



+کاش زودتر ساعت ۱۲ ظهر روز شنبه بشه!


خانم‌ها، آقایون، برید از خدااا بترسید،

و لطفا اگر مخاطب واستون معنی نداره، لاقل آزاده باشید.

و یجوری خداحافظی نکنید و برید و در و پنجره رو پشت سر خودتون چار میخ کنید و درزا هم کیپ کنید که با این آه و ناسزاهایی که ما بدرقه‌ی راهتون می‌کنیم، همه‌ درهای بهشت به روتون بسته بشه|:



تانزانیای خالی یه بار نوشته بود: ”.اما مرگ بزرگوار است، یک لایه از گذشتن روی همه چیز می‌کشد.
و گذشتن از زاویه‌ها، تقاطع‌ها، تنافرها.‌
شاید تنها چیزی که همه. همه‌ی مارکسیست‌ها، کمونیست‌ها، کاتولیک‌ها، درویش‌ها، آتئیست‌ها، مغول‌ها، شرق دور، غرب وحشی، اهلی، بربر، فرنچ، جرمن، نیچه،  هیوم، هگل، هایزنبرگ، هایدگر، هایده، هدایت، هاشمی، همه. همه در مقابلش توی یک صف واحد مرتب از تسلیم و باور وایسادن. تعظیم به خط تیره‌ی ناگزیر بین تولد تا جبر. جبر مذکور! همان همیشگیِ فلاسفه، جبر منکَر، جبر منفور. 
اما هیچوقت هیچکس اونقدر قاطی نکرد که بگه: مرگ، مرده!
زورش از خدا بیشتر بود! پس ”بیایید به سوی کلمه‌ای که بین ما و شما یکسان است و ”ای بس که نباشیم و جهان ارزش این دعواها رو نداره، همه می‌میرند. متوسط‌ها بیشتر!

+اگر یه روز بتونم یک لیست از تمام مرده‌های متوسطی که میشناسم بنویسم، باز نمیدونم چی بگم. چطور تسلیت بگم که زار زدنم توی پیام منتقل بشه. ”تسلیت می‌گم؟ یا تسلیت عرض می‌کنم؟*  غم آخرتون باشه؟ یا غم آخرتون نباشه؟!

*پله‌ی آخر-علی مصفا

بعضی شب‌های امتحان تکه‌ای از جهنم‌اند.

 پر از کافئین و تپش قلب و نفهمیدن! شب‌های سخت‌تر از این هم داشته‌ام. سر امتحان فیزیک جدید کارشناسی. تا صبح، نه درس خواندم نه خوابیدم. فقط لرزیدم. وقتی برگشتم، پاس شده بودم. این ها را به خودم می‌گفتم و خوابم نمی‌برد از خستگی. نزدیک طلوع بود که گفتم به جهنم. این لحظه را به قیمت هیچ‌ اضطرابی نباید از خودم بگیرم‌؛ از پله‌ها رفتم بالا. طبقه‌ی چهارم. ویوی ۲۰۰ درجه‌ی پخش شدن نور، پشت شهر، پشت همه‌ی کوه‌ها، بعد از همه‌چیز! سمفونی صورتی مه‌گرفته‌ی جذاب لعنتی. گفتم چطور دلم می‌آید هر روز این دلبری لامصب را نبینم؟! چرا هیچ‌وقت هیچ‌کس نمی‌آید ببیند؟

گفتم من صبح‌های بدتر از این هم داشته‌ام. داشتم برای بار nام می‌رفتم سمت سرویس‌بهداشتی، که چشمم به پشت سرِ هم‌کلاسیم یاسمین افتاد. از آن‌هایی که وقتی می‌بینی‌اش هاله‌ای از احساس پوچی و خنگی تو را فرا می‌گیرد. کارشناسی‌اش برق بوده. و تنها نمونه‌ی مشابهش را که من می‌شناسم، یک جوری که حتما بمیرد، همین چند سال پیش سر کوچه ترور کردند. چون نمی‌خواست برود. یاسمین نمی‌خواهد بماند . توی چنتا از گروه‌های اپلای دیدمش. هیچ‌دلیل مشخصی هم جز نخواستن ندارد! یاد پارسال همین موقع‌ها افتادم. دوستم پیام داد: میای بریم اعتراض؟ گفتم به چی؟ گفت به وضع موجود. گفتم نه. ما جهانِ سومی هستیم که وقتی از یک چیزی کف خیابان حرف می‌زنیم، دقیقا معلوم نیست از چه چیزی حرف می‌زنیم. همان هم شد!


دست زدم به فلاسک کوچکم که حرارت داشت از دیواره‌هاش بیرون می‌زد و آبْ توش یخ زده بود. اولین باری بود که با پدرم یک چیز آشغال خریدم. همیشه پدرجد جنس مورد نظر را درمی‌آورَد، ذهن سازنده را می‌خواند، حفره‌های امنیتی‌اش را پیدا می‌کند، اگر قابل باشد، بهینه سازی و باز طراحی‌اش می‌کند. ! همان موقع توی مغازه گفت: ”به درد نمیخوره‌ها یک جوری که یعنی اصلا دلم می‌خواد یه بار جنس آشغال بخرم، گفتم: حوصله ندارم همین خوبه.


دلم تنگ شد

و یک چیز ناشناخته‌ی عجیبی توی گلویم. .


ما نسل ول‌کن برُویی هستیم پدر. چرا و کجاش فرقی نمی‌کند، رفتن رسیدن است!

شاید چون نسل قبل از شما نسل بزن دررویی از آب درآمدند.

و بین هر دو خاکستری تلخی، یک چیز مایل به سفید باید باشد

تا بار تاول‌های جنگ را نفس بکشد!


+از امتحان که برگشتم خوابیدم. یک نوری  بین شاخه‌های سبز، از  توی خوابم یادم هست. 



از عنوان شروع می‌کنم. دقیقا از خودِ عنوان، که می‌توانست هرچیز دیگر باشد،  هر ترکیب دیگری از کنار هم چیده شدن هر چیز!

شاید هم دارم مهمل می‌بافم. شاید فقط می‌توانست شامل ساختار جملات التماسی باشد. یا هر جمله‌ی هرچیز، مثلِ. اصلا بیخیال عنوان.

بیا به موضوع بپردازیم. یا فعلا نپردازیم‌.

به درونِ مایه برویم؛ مایه‌ای از پوچی، خلأ، درنگ، حسرت، وهم، تصور،. هرچیز به جز فکر!

مایه: واژه‌یاب به نقل از دهخدا می‌گوید:

”اصل و ریشه و بنیاد و مصدر و اساس و جوهر.


و در ادامه از ناصرخسرو می‌نویسد:

”که اصلی هست جان‌ها را که سوی آن شود جان‌ها.


واژه‌یاب چیزی درباره‌ی ”عجب+ ! نمی‌گوید. چون هیچ‌کس هیچ‌وقت چیزی درباره‌ی آن نگفته است. هیچ‌کس این ترکیب کثیف بی‌رحم بی‌معنی را تعریف نکرده است.


و گاهی همین مذکور منفور، تنها واکنشی‌ست که می‌شود در برابر هرچیز نشان داد. 

موضوع همین است: هرچیز.

(که گویی معنایی رکیک به خود گرفته است.)


این، نقطه‌ی رسیدن به قعر یک تناوب انگار ابدی در زندگیست که هر بار تجربه‌ی گذراندنش، فقط به عمیق‌تر‌شدن قعرهای بعدی منتج می‌شود.

و آن ’اصلی که هست جان‌ها را‘ کجا می‌رود؟!‌



+می‌توانستم قسمتی از عنوان را به جای دیگری ارجاع دهم. اما نمی‌دهم.


اگر از پررو‌ بودن ما بپرسید، دلیلش بزرگ شدن با عمو و دایی اردیبهشتی‌ طلبکاری مثل خودم است که همچین پیامک‌هایی می‌فرستند:

”مسواک وکمی سیب زمینی و پیاز آماده کن برای رمضان و مثل بچه آدم نزد ما بیا‌. کتاب بدایه را هم بخر که بهت فلسفه یاد بدهم.

-متاسفم! دیگر این واقعیت غم‌انگیز را بپذیرید؛ امسال از مریدان خود دور خواهم بود. 


+گاهی آدم‌ها هرچقدر خشن‌تر، احساساتی‌تر


خب این یکی را تقریبا مطمئنم؛ من اصولا از آدم‌ها استفاده‌ی ابزاری می‌کنم.

اولین بار ماجی(به کپیتال اِم) به این مهم پی برد و با خوش‌حالی توی نیم‌رخم پاشیدش. اما بیشعور نیستم. پس نمی‌گویم خودشان می‌خواهند که ابزار باشند. آن‌ها فقط می‌خواهند آدم باشند.

مثلا روی تاپ دراز می‌کشم و به همان کپیتال ام می‌گویم بیاید یک هولی بدهد. او هم نمی‌آید و قاطعانه می‌گوید: ن‌ه (مثل امیرخانی، سندروم جدا نوشتن کلمات را دارد و درنتیجه این‌گونه مورد تمسخر قرار می‌گیرد) . شاید چون مثلا با کپیتال ام دیگری، پروژه‌ی مشترک برداشته‌ام -که خودش استفاده‌ی ابزاری دیگریست- و خودم هم به خیانتم اعتراف کرده‌ام. یا چون‌ مثلا با آن دوتای دیگر قهر است، با من هم باید قهر باشد، حتی وقتی کاری نکرده‌ام.

من معتقدم چون قرص‌هایش را نخورده است. خودش معتقد است سالم است.  هرچند بعید می‌دانم، اما چون موارد استفاده‌اش زیاد است، حرفش را می‌پذیرم.

مثلا اگر می‌خواستم رنج نصف شب سوار اتوبوس شدن و نمایشگاه کتاب آمدن را بر خودم هموار کنم، با اینکه می‌دانست از همینجا قصد رها کردنش را دارم و نقشه‌های شیطانی در سرم می‌چرخد، اما جور تنهایی و تاریکی‌ام را می‌کشید. یا مثلا وقتی بخواهم کسی برایم شعر بخواند. یا بخواهم با کسی پنجاه ساعت مزخرف سورئالی ببافم و از fakeمصّب بودن دنیا شکایت کنم، یا دلم ژله‌ی انارِ فول‌مخلفات بخواهد، یا برای درخت‌های چارباغ تنگ شود، یا هوس جاهلی بزند به سرم، یا حوصله‌ی جزوه‌ نوشتن سر کلاس فیزیک لایه نازک را نداشته باشم. (گو اینکه این افتخار را قبلا سر همه‌ی کلاس‌ها نصیب ابزار دیگری کرده بودم و خیلی هم مایه‌ی خوشبختی‌اش بود.)

بله. هرکس را بیشتر دوست‌داشته باشم، بیشتر مورد استفاده قرار می‌دهم، بیشتر اذیت می‌کنم، بیشتر می‌چلانم. سادیسم هم. شاید.

خلاصه اگر آزاری از جانبم به کسی نمی‌رسد، بداند دوستش ندارم.


+می‌فرماد: بهتر


مثلا یارو دست کم ۶۳ای باشد، یا ۶۳ای به نظر برسد، و یک ترم از نگاه‌های سنگین و‌مبتذلش فرار کرده باشی، بعد نمی‌دانم چه فکر محترمانه‌ای در مورد تو‌ کند که جلوی راهت را بگیرد و با ادبیات لمپنی از تو بخواهد بقیه‌ی عمرت را باهاش. به قبر بدهی. و گویا انتظار  داشته بعد از برون تراویدن افاضاتش، شما را شرحه شرحه جلوی کفشش ببیند. چه می‌کنیم؟ هیچ!متواری می‌شویم و تا یک هفته موقع غذا عق میزنیم مثل چی شده‌ها. تا یک ماه دوستان غیرتی‌تر از برگ درختمان، بدبخت را چپ چپ نگاه می‌کنند که چه در خودت دیدی؟!

اگر بخواهم مثل بعضی‌ها که فتیش‌های عجیب و غیر قابل درکشان را با افتخار به عموم دخترها نسبت می‌دهند نکنم، باید بگویم: دختری که من باشم را فقط با ”صداقت می‌شود مخ زد. و با سکوت، و‌ نگفتن، و به زبان نیاوردن!

کسی که احساسش را زود -یا اصلا دیر- به واژگانِ صریح تبدیل کند، در چشمانم نه تنها جذاب، قابل باور، و مخ زننده نیست، بلکه خیلی هم لجن است.

مثل چاه.

آب هرچه در عمق‌تر باشد، به دلو کشیدنش سخت‌تر و طولانی‌تر است!


عنوان؛ چیزی نیست.

جز 

+و از قضا. سیاچار(۳۴) هرگز نیامد!


یک چیزی از یک جایی انگار دارد چنگ می‌زند تا خودش را به یک بالایی برساند. آن چیز از جنس فکرهای فصلی و موهومات قلبی است. آن جا؛ حنجره و گلوی یک ذهن مفلوک است که پر از خراش چنگ‌ها شده است. و آن بالا. آن بالا. .

چارلی یک بار یک می درمورد لکنت نوشته بود؛ کشتی درون بطری! آواهایی که  خود را می‌رسانند اما پشت دندان‌ها گیر می‌کنند.

حقیقتا نفسم گرفت!

غیرممکن احمقانه‌ی ناشی از ترس. ترس زاییده‌ی زندگی بین آدم‌ها، و استعداد شگرف این گونه‌ی انگار خلق‌الساعه‌ی هرگز تکامل نایافته در مسخ شدن!


بهترین) خواهرم:

”تولدت یه روزه مثل بقیه ی روزا و هیچ ارزش بخصوصی نداره جز اینکه به بعضیا وجودتو یادآوری کنه ،‌ البته اگهه یادشون بمونه


تمشک‌ترین) ”در من خری هست که همچنان تو را دوست می دارد،

 و در تو چیی هست که هیچ‌وقت نمیفهمد.

تولدت مبارک


+جواب دومی رو چون نمی‌تونم به صاحبش برسونم، همین‌جا تخلیه می‌کنم دور هم باشیم:

 شما انقدر صاف و شفافی که درون و بیرونت هیچ فرقی باهم نداره مهندس.✋


* مثل همونی که به بعضی فیلما می‌دادن.


یه قانون هست که می‌گه: هم‌اتاقی‌های مهربان رو مخ، هرگز از بین نمی‌روند بلکه از اتاقی به اتاق دیگر و از فردی به فرد دیگر، تبدیل می‌شوند.
اگر تا ترم پیش هم‌اتاقیم فقط مثل مامانا دنبالم راه میفتاد که زیتون و خرما تو حلقم کنه و پشت کولر کمین می‌کرد که نرَم توش وایسم و شبا نمی‌ذاشت برم حموم که سینوزیتم فلان نشه و معتقد بود هروقت ناراحتم می‌فهمه، هم‌ اتاقیِ تابستونم منتظره اندکی برخلاف میلش عمل کنم تا بخوره تو ذوقش و ناراحت بشه و نه تنها  همش پنجولاش تو صورتمه و با یه دمنوش استخدوس- زهرمار داره دنبالم می‌دَوه، بلکه اخیرا فهمیدم تناسب داشتن قطر آنژیوکت با رگم رو هم به پرستار گوشزد کرده بوده. |:

حال آنکه وی(من، نه وی) از بچگی سودای استقلال در سر داشته و باباش اینطور مورد تمسخر قرارش می‌ده که تو اول گفتی خودم! بعد یادگرفتی بگی مامان.
۱۴ روز دیگه این اسارت رو تحمل کنم تموم میشه. واسه ترم پاییز هم یادم باشه تو شروط اولیه، بعد از حساسیت به شنیدن سلیقه‌ی موسیقیایی دیگران، غیبت و واژگان رکیک، قید کنم: می‌دونم عجیبه، ولی من از اینکه کسی همش تو پاچه‌م باشه واقعا معذب می‌شم، ببخشید. |:


+در ضمن، درسته من یکم گیج می‌زنم، ولی اینا هیچ ربطی به پست قبل نداره. گفته باشم. /:


درِ آخری از طبقه‌ی اول آپارتمانی در رم، جایی بود که زن فالگیر نشسته بود. و آنتونیو ریچی که چند روز قبل همسرش را با  ” چطور زنی به سن تو با دو بچه این مزخرفات و خرافات را باور می‌کند؟! سرزنش کرده بود، حالا پس از یده شدن دوچرخه‌اش به عنوان تنها امید خانواده برای درآمد پدر، دست پسرش را گرفته بود و به همانجا می‌رفت.* 

تناقض نازیبایی‌ست که می‌پسندمش.

مولوی در حکایتی که می‌توان نامش را  ”تئوری غفلت گذاشت سخت معتقد است؛ دنیا بر مدار ”ندانستن می‌گردد. یعنی مثل وقتی جین‌وبستر از زبان جودی‌ابوت می‌پرسد: اگر کتاب زندگیت تا لحظه‌ی مرگ ، محتوی تمام اتفاقات زندگی و زیر و بم سرنوشتت را جلوی رویت بگذارند، آن را می‌خوانی؟!

بهتر است جواب بدهی: خیر! چون در غیر این صورت زندگی از هم فرومی‌پاشد‌‌. پس اگر زندگیت را دوست داری، بیا و آدم باش و ندان که در یک لحظه‌ی بعد و تا آخر عمرت چه بر تو خواهد رفت.

اما یک وقت‌هایی، آدم از این ندانستن به تنگ می‌آید. انگار نزدیک است بین دیواره‌هایش له شود. دوست دارد یک ماورایی چیزی پیدا شود و آینده‌ را اسپویل کند. دوست دارد هرچیزی را که نمی‌فهمد، به یک نشانه‌ی خوب تعبیر کند! دوست دارد چند لحظه دکمه‌ی فوروارد را بزند و ببیند. آخر قرار است چه شود؟


راستش برای من دیگر خیلی مهم نیست چه می‌شود؛ می‌خواهم مثل یک بلدوزر زندگی کنم.

چیزی شبیه ”حوضچه‌ی اکنون سهراب!


*bicycle thieves -1948


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نا نوشته ها طراحی فوتوشاپ فارس دانلود انجام پروژه های طراحی سایت asp.net خبر فارسی Martin Hannah آهنگ های خارجی شاید فردا... کافه تاتلی