بعضی شبهای امتحان تکهای از جهنماند.
پر از کافئین و تپش قلب و نفهمیدن! شبهای سختتر از این هم داشتهام. سر امتحان فیزیک جدید کارشناسی. تا صبح، نه درس خواندم نه خوابیدم. فقط لرزیدم. وقتی برگشتم، پاس شده بودم. این ها را به خودم میگفتم و خوابم نمیبرد از خستگی. نزدیک طلوع بود که گفتم به جهنم. این لحظه را به قیمت هیچ اضطرابی نباید از خودم بگیرم؛ از پلهها رفتم بالا. طبقهی چهارم. ویوی ۲۰۰ درجهی پخش شدن نور، پشت شهر، پشت همهی کوهها، بعد از همهچیز! سمفونی صورتی مهگرفتهی جذاب لعنتی. گفتم چطور دلم میآید هر روز این دلبری لامصب را نبینم؟! چرا هیچوقت هیچکس نمیآید ببیند؟
گفتم من صبحهای بدتر از این هم داشتهام. داشتم برای بار nام میرفتم سمت سرویسبهداشتی، که چشمم به پشت سرِ همکلاسیم یاسمین افتاد. از آنهایی که وقتی میبینیاش هالهای از احساس پوچی و خنگی تو را فرا میگیرد. کارشناسیاش برق بوده. و تنها نمونهی مشابهش را که من میشناسم، یک جوری که حتما بمیرد، همین چند سال پیش سر کوچه ترور کردند. چون نمیخواست برود. یاسمین نمیخواهد بماند . توی چنتا از گروههای اپلای دیدمش. هیچدلیل مشخصی هم جز نخواستن ندارد! یاد پارسال همین موقعها افتادم. دوستم پیام داد: میای بریم اعتراض؟ گفتم به چی؟ گفت به وضع موجود. گفتم نه. ما جهانِ سومی هستیم که وقتی از یک چیزی کف خیابان حرف میزنیم، دقیقا معلوم نیست از چه چیزی حرف میزنیم. همان هم شد!
دست زدم به فلاسک کوچکم که حرارت داشت از دیوارههاش بیرون میزد و آبْ توش یخ زده بود. اولین باری بود که با پدرم یک چیز آشغال خریدم. همیشه پدرجد جنس مورد نظر را درمیآورَد، ذهن سازنده را میخواند، حفرههای امنیتیاش را پیدا میکند، اگر قابل باشد، بهینه سازی و باز طراحیاش میکند. ! همان موقع توی مغازه گفت: ”به درد نمیخورهها یک جوری که یعنی اصلا دلم میخواد یه بار جنس آشغال بخرم، گفتم: حوصله ندارم همین خوبه.
دلم تنگ شد
و یک چیز ناشناختهی عجیبی توی گلویم. .
ما نسل ولکن برُویی هستیم پدر. چرا و کجاش فرقی نمیکند، رفتن رسیدن است!
شاید چون نسل قبل از شما نسل بزن دررویی از آب درآمدند.
و بین هر دو خاکستری تلخی، یک چیز مایل به سفید باید باشد
تا بار تاولهای جنگ را نفس بکشد!
+از امتحان که برگشتم خوابیدم. یک نوری بین شاخههای سبز، از توی خوابم یادم هست.
درباره این سایت