۷۰ ساله به نظر میرسید و داشت ”کودکشو تماشا میکرد. خیلی هم تماشا نمیکرد البته. برگشته بود این طرف: چرا اومدی این وسط کتاب میخونی؟ این چه قرصیه میخوری جوون؟! دستت چی شده؟ حس کردم هر لحظه ممکن است یک ”چه غلطی کردیم. از دهنم دربیاید، یادم افتاد چقدر همیشه دلم دهن به دهن شدن با پیرمردها و پیرزنها را میخواسته. که مثلا جواب بدهم: میخواهم ادای ابن سینا را درآورم که در چارسوق بازار، غرق در شرح فارابی بر مابعدالطبیعهی ارسطو شده بود و نفهمید مأموران سلطان محمود، همانجا دارند وعدهی زر و سیم غزنوی به یابندهاش را جار میزنند. بعد بگویم: البته درستتر است بگویم ادای امین تارخ را. و بله، یک زمانی به صداو سیما هم امیدی بوده و بعد از فردوسیپور میخواهم که اصلا برق جامجم برود. و همین فرمان را ادامه دهم تا حوصلهاش سر برود و به این نتیجه برسد که همان کودکشو به تقوا نزدیکتر است.
چقدر دلم خیلی چیزها میخواسته که در این لحظه همه برایم بیمعنیاند؛ تمام لذتها، اشتیاقها،.
وجدانا آدم افسردهای نیستم، از این فکرهای قبیح نکنید. فقط این اواخر بیش از پیش به نزدیک شدن مرگ فکر میکنم، بیش از پیش از آینده میترسم، بیش از پیش از خودم نا امید شده ام؛ اینکه تمام جهان با سازههایی بیهویت محاصرهام کرده، با چارچوبهای وحشی به سمتم هجوم میآورد برای بلعیدن. اینکه به زندگی آدمها همانقدر میشود، هر معنایی را نسبت داد، که به تیرآهن و بتن و آجر، روح را!
[چرا حتی در این لحظه هم از صراحت میگریزم؟]
میترسم بتن و آجر شوم و تنها راه بیرون کشیدن رخت خویش از این ورطه، مرگ باشد. اما چه مرگی، وقتی ”آنگونه که زیستهای، خواهی مرد؟
دوست دارم در جایی خارج از محدودهی هر شهری بمیرم؛ مرگ بدون قبر.
در بیابان مردن و زیر آفتاب پوسیدن و چاشت حیوانات شدن را به قبر ترجیح میدهم، و به سنگ قبر و نوشتههای [اغلب] مزخرف روش؛ به عنوان آخرین کرمی که دنیا به آدم میریزد.
* .نفسٍ لا تشبع
+سه روز پیش این پست را با کمی خزعبل بیشتر نوشتم، نمیدانم چرا منتشر نکردم.
دو روز پیش خیز گرفتم وبلاگم را پاک کنم، به عنوان فکر قبل خواب رهاش کردم.
یک روز پیش نزدیک بود از برق گرفتگی بمیرم، نمیدانم چرا
++امروز اگر این متن را مینوشتم. قطعا در یک ”آه خلاصه میشد.
درباره این سایت